زنانگی مخفیانه

 چهارشنبه که از باشگاه اومدم ی جوری بودم

همش حس میکردم یکی داره بهم قکرمیکنه

برای کسایی که این اتفاق نیوفتاده شاید کمی مسخره باشه

ولی من حس ش میکردم

زیاد این اتفاق افتاده در مورد من و مهران

تا اینکه شب کاملا منتظر ی خبری بودم که صدای پی ام ش اومد

بعله بلخره پیداش شد

صدام کرده بود

بعد اینکه جوابشو دادم گفت میخوام کارایی که تو این مدت کردمو بهت بهت بگم

و شروع کرد به تایپ پیشرفت هایی که این چند وقته داست

خوب بود، خوشحال شدم براش

زندگیش از اون بلاتکلیفی که منو عذاب میداد در اومده بود

میخواد که دوباره شروع کنیم

میگه عشقم تویی انتخابم تویی

این کارارو بخاطر تو کردم

از ی طرف خوشحالم که هست که دوسم داره

از ی طرفی هم دو دلم

هرفامون نصفه مونده

هنوز نه بهش اوکی دادم نه ردش کردم

باید از دلم در بیاره

نمیشه که هروقت خواست بره هر وقت خواست بیاد

فکر نمیکنم بتونم بهش نه بگم

تیکه تیکه ی این رابطه رو خورم درست کردم

کلی سختی کشیدیم تا بتونیم کنار هم بمونیم

که این رابطه بمونه

آخرم حسرت به دلم میمونه تا بیاد درست حسابی ناز بکشه

بلذ نیست دیگه! بلد نیست

فقط تو دق دادن من استاده



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۳:۵۵
masoom goli

دلم تنگ شده..

اونقدر که دلم به هیچ کاری نمیره...

کاش میدونستی داری با زندگیم با بهترین روزای زندگیم بازی میکنی

چرا تکلیف این رابطه رو مشخص نمیکنی

تا کی دیگه باید منتظر بمونم تا بیای

40 روزی میگذره از وقتی که گفتی میخوای بیای که با هم حرف بزنیم

پس کی کارات تموم میشه

خسته شدم از این بلاتکلیفی

تو که رفته بودی دیگه این ابراز دوست داشتنت برا چی بود؟

چرا نزاشتی این رابطه تموم شه

تا کی باید نشون بدم که خوبم

که چیزی نشده

که هیچی تو زندگیم تغییری نکرده

اگه همینجوری ادامه بدی به نبودنت مجبورم بیخیالت بشم

اگه بیخیالت بشمو برگردی دیگه نمیتونم قبولت کنم

قبل اینکه توذهنم خط بزنمت برگرد

برگرد ی کاری کن برای رابطه مون

من خسته شدم

خسته شم تو تنهاییم عطرتو بو کردم

دلم برات تنگ شده

برا عطر تنت برای صدات، برای صدا کردنت، برا نگاه کردنت

دلم برات خیلی تنگ شده

جاتو با چی پر کنم؟

چه جوری تحمل میکنی دوری منو؟

یعنی برا تو راحته که پیدات نیست؟

چقدر دل گنده ای!!

چرا دلت برام تنگ نمیشه؟


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۷ ، ۲۲:۰۷
masoom goli

میخواد برگرده

اونم بعد 6 ماه

دلیل میاره برا رفتنش

توضیح میده

حرفاش تناقض داره

من فقط گوش میدم

میگه حس ت چیه؟

میگم خنثی م

هی حرفاشو تو ذهنم مرور میکنم

روزایی که با هم بودیم

اتفاقایی که افتاد

خاطره هایی که ساختیم

مثل ی فیلم از جلوم ردمیشه

و

من موندمو برزخی که برام درست کردی

اعتمادی که از بین بردی به این راحتی بر نمیگرده

خاطره هایی هم که ساختیم به این راحتی پاک نمیشه

میخوام تصمیمی بگیرم که پشیمون نشم

که پشیمونم نکنی

نمیونم چه کاری درسته

نمیدونم تصمیم درست چیه

دیگه دلم بهت قرص نیست

نمیدونم میشه روت حساب کرد یا نه

هنوز نمیدونم میتونم قبولت کنم یا نه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۰
masoom goli

1 آذر رابطه مونو تموم کردی

رابطه ای که سه سال با همه خوب و بدی هاش نگه ش داشتیم

4 ماهو 12 روز میگذره

نمیدونم باید ازت ناراحت باشم یا ممنون

رویامو اعتمادمو ازم گرفتی

به چه قیمتی؟

به این موضوع ایمان دارم که نبود من بیشتر تورو اذیت میکنه

ولی نمیدونم چه جوری دوریمو تحمل میکنی

دلت برام تنگ میشه چیکار میکنی؟

جای خالیمو با چی پر کردی؟

دلم میخواد یهو چشمت بهم بیوافته ببینم چه جوری نگام میکنی!

سال پیش منتظر بودیم عید تموم شه زودتر همو ببینیم

امسال چی؟

امسال دلت به چی خوشه؟

الان که نیستم دلت آروومه؟

راحتی؟

دیگه کسی نیست که بهت گیر بده هان؟

شباتو په جوری میگذرونی؟

....

دلم برات تنگ شده

البته نه برای تویی که تنهام گذاشتی!

برای مهرانی که باهاش زندگی کردم

برای مهرانی که شب و روز باهاش بودم

برای مهرانی که تو بغلش آرامش داشتم

برای بوی تنت...

منو با اون همه خاظره تنها گذاشتی..

وقتی رفتی دیگه برگشتنت معنی نداره

اینکه بعد ی ماه برگردی بگی دلتنگتم معنی نداره

اینکه بعد دو ماه بیای بگی من دوست دارم دیگه معنی نداره

معلومه که قبولت نمیکردم

اون موقع که داشتم پر پر میزدم برا داشتنت برا درست کردن رابظه

باید ی قدمی بر میداشتی

اون موقع باید به فکر این میبودی که دلت برام تنگ میشه

اون موقع باید به عمق رابطه مون نگاه میکردی

نه اینکه تو بدترین شرایط با بدترین جمله تنهام بذاریو بعدش که دورت خلوت شدی بیای بگی

دلتنگتم...

اون موقع دلتنگیت به چه دردم میخوره؟

دردم برگشتنت نیست

دردم داغیه که با رفتنت به دلم گذاشتی

رویاییه که با حرفات ساختمو با رفتنت نابوودشون کردی

نمیدونم تو چه شرایطی هستی که من این یکی دو روزه اینجوری بهم ریخته م

ولی هیچوقت بدتو نخواستم...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۳۴
masoom goli

دلخورم...

دیگه نمیدونم باید چیکار کنم برای این رابطه

از روزی که از هم جدا شدیم کنترل رابطه مون هم از بین رفت

من میگم بی توجه شدی

مهران میگه گیر میدیو اذیت میکنی

الانم که چند روزه از هم خبری نداریم

قرارمون این نبود

قرارنبود که اینقدر دور بشیم از هم

میگه دوسم داره

میگه منو میخواد

ولی من همش حس میکنم مثل قبل نیس

دیگه براش ارزش ندارم

راحت ازم میگذره

مهرانی که عاشقم بود حالا دیگه چیزی ازش نمونده

گفتن اینا برام خیلی سخته

فاصله گرفتم ازش

اونم انگاری بدش نمیاد

از چهارشنیه تا الان صداشو نشنیدم

نمیدونم این دوری تا کی قراره ادامه پیدا کنه

نمیدونم الان قهریم یا نه

نمیدونم رابطه مون تموم شده یا نه

تصمیم ندارم بهش زنگ بزنم

اصن زنگ بزنم چی بگم؟

زنگ بزنم که یاد بگیره هروقت ناراحت شدم بزاره بره تا خودم خوب شم؟

انگاری دیگه باید یاد بگیرم بدون اون زندگی کنم

بزار با رفیقا و خانواده ش خوش باشه

که نگه آزادیمو گرفتی

اینکه گفتنم اگه میشه 12 به بعد بیرون نمون آزادیش گرفته شده

اینکه میدونست دوس ندارم اهل دودو دم باشه الان براش گرون تموم شده انگار

تو این  سه سال که پیشت بودم نمیگفتی آزادیمو گرفتی!!!

الان که پیشت نیستم بهونه هات شروع شده؟؟

که به کجا برسی؟

تو این رابطه بودم چون حس میکردم خیلی بیشتر از خودم دوسم داری

اما الان...

ترجیح میدم با خاطراتت زندگی کنم تا اینکه هر روز ی رفتار جدید ازت ببینم

من همونیم که بودم! چطور اون موقع عالی بودم

الان شدم بهونه گیر؟

هیچوقت اصرار نکردم برای این رایطه

الانم نمیکنم

خودتم میدونی اونقدر خوب بودم که نتونی هیچوقت فراموشم کنی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۶ ، ۱۵:۵۷
masoom goli

آخرین باری که اینجا نوشتم تعطیلات عید بود

یادش بخیر...

تموم شد دیگه

4سال درس خوندن اونم تو ی شهر دیگه...دور از خانواده و مستقل

خیلی زود گذشت... اما با اتفاقای مختلفی گذشت

حالا دیگه منمو خاطره های اون 4 سال

فقط دفاع پایان نامه م مونده تا درسم کامل تموم شه

دلم تنگ میشه..خیلی

مخصوصا برای روز و شبهایی که با مهران زندگی کردن

3سال باهاش بودم ، 3 سال دیگه باید بمونم تا مال هم بشیم

منی که ی روز تحمل دوریشو نداشتم الان شاید هفته ای ی بار همو ببینیم

از این به بعد باید بیشتر بیامو بنویسم

دلم میخواد همه لحظه های زندگیمو ثبت کنم اینجا


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۰۲
masoom goli

این چند وقت انقدر مشغول بودم که حتی اینجا رو فراموش کرده بودم 

انقدر گذشته که خیلی از اتفاقا فراموشم شده 

یک هفته اول عیدو سر کار بودم 

از ۱۰ صب تا ۱۲ ۱ شب 

بماند که برا موندن اولش کلی با بابا بحثم شد 

هفته دوم هم رفتم خونه 

خوش گذشت 

الانم پشت صندوق نشستم و دارم مینویسم 

نمیدونم باید از کجا شروع کنم برای نوشتن 

هفته دیگه کنکور دارم 

برای ارشد 

استرس ندارم! چون چیزی نخوندم 

آشنایی با سوالاته :)

رابطه م با مهران آرومه 

قرار بود اونم بره سر کار که نشد! 

از کارم راضی ام 

اما نرسیدم پایان نامه مو تموم کنم !

درواقع اصن شروع نکردم 

احتمالا میمونه برای تابستون :/

انقدر درگیر کارای طرحیم که به اون نمیرسم 

پست آشفته ای شد !!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۲۹
masoom goli


بعد مدت ها دوباره دارم مینویسم

دلم تنگ شده بود

خب...

از اولش بخوام شروع کنم..

شبنم اون شب نیومد و باز نشد که همو ببینیم

چون مامانش گفته که دیگه دیر وقت شده و نرینو از این حرفا

چیزی نگفتم اما ناراحت شدم خب!!!

بعد چند ماه قرار بود همو ببینیم!

که اونم مثل همیشه نشد

پریشبم زنگ زده بود که چرا زنگ نمیزنیو و تازه ناراحتم بود

منم خودمو خالی کردمو بهش گفتم که ناراحت شدمو دلیلشم بهش گفتم

که گفت حق داشتی

البته وسط حرف زدنمون شارژش تموم شد و منم که نه شارز داشتم نه پول که بخوام از کارتم شارژ بگیرم

چند روز بعدم از یکی از این فروشگاه ها که فرم پر کرده بودم زنگ زدنو گفتن میتونی بیای سر کار

منم خوشال شدمو به مهران گفتم که بیاد بریم

که از شنبه اومدم سر کار

هفته اولیه که فروشگاه افتتاح شده

و من الان دارم از قروشگاه این پست رو میزارم

هنوز به مهران نگفتم که این وبلاگو راه انداختم

و هنوزم تصمیمی نگرفتم درموردش که  بخوام بگم یا نه


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۳۰
masoom goli

یکشنبه زنگ زدم به پری که بیاد خونه مون

هم قسمت هایی که از سریال

عشق حرف حالیش نیست رو برام بیاره

عاشق این سریال شدم

خیلی بهم انرژی میده دیدنش

کلی ذوق میکنم موقع دیدنش

کلی با پری حرف زدیم از هر دری

بیشترشم درمورد میلاد بود

کاش هنوزم با هم بودن

پری خیلی دوسش داره

موقعی که میخواست بره خونه

ما هم باش رفتیم بیرون تا خرید کنیم برای حموم و روشویی

که قیمتش خیلی بیشتر از چیزی که انتظار داشتیم شد

اما خب چیزای قشنگی خریدیم

فرداشم با بابا رفتیم خونه مامان بزرگ

گاو پدر بزرگمو ماشین زده بود

بابا بزرگم کلی گریه کرد

خیلی دوس داره حیووناشو

تا غروب پیششون بودیمو بعدشم برگشتیم خونه

زنگ زدم به الهه که شب بریم خونه شون

تا 2 شب اونجا بودیم

خوش گذشت

حالا قرار شده 4شنبه اونا بیان خونه مون

امروزم که تا 12 خواب بودم

ظهر با مامان رفتیم درخت انگورو حرص کردیم

ناهار که خوردیم مامان رفت مدرسه خواهرم

منم آشپزخونه رو مرتب کردم

الانم منتظرم شبنم برسه خونه ببینه میتونه بیاد بریم بیرون همو ببینیم یا نه


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۵۰
masoom goli

3 شنبه مامان زنگ زد که میخوایم مبل و فرش بخریم

قرار شد فرداش بهش خبر بدم که کی میتونم برم

چون میخواستم برم مطب ببینم که چی میشه جریان کارم

فرداش تا 10 موندم دیدم خبری نیس خودم زنگ زدم

که تکلیفمو بدونم

که مرده گفت آقای دکتر شب میادو فردا باهام قرار میزارن

که منم گفتم دیگه نمیتونم بیام

بعدشم از برترین ها بهم زنگ زدن

گفت میتونید بیاید سر کار

که بهش گفتم تو این یکماه ممکنه بعضی از هفته ها به جای ی روز دو روز

مرخصی بگیرم

اونم فقط همین یک ماه

که خانومه گفت پس من دوباره بهتون خبر میدم

اگر جریان مبل نبود همون روز میرفتم

اما خب خریدمون واجب تر بود

چون مامانم نمیتونست بدون من خرید کنه

برا همین قید اونجا رو زدم

برگشتم خونه و

رفتیم مبل خریدیم که هنوز نیاوردن

فرش هم انتخاب کردیم

که بابا باید بره بگیره

جمعه هم زنگ زدم برترین ها

که ببینم تکلیفم چیه

که ی پسره جواب دادو

گفت که ما نیرو زن نمیخوایم

باید نیروی مرد بگیریم!!!

اصن دانشجو هم نمیخوایم!!

خلاصه کلی بهونه

که خب کنسل شد

خیلی بهم ریختم ی لحظه

فکر میکردم جور میشه!!

اما جریان کارم انگاری یه جوری کنار هم چیده شد

که اصن نشه!!!

چی بگم! شایدم من خواسته م زیاده برای کار!!!

به هر حال!

الان سحر زنگ زد که آخر هفته عقدشه

به احتمال زیاد میریم کرج

فردا باید بریم کادو بگیریم براش

پنجشنبه ای که گذشت مامان و همسایه مونو پسرش

رفتن خواستگاری دختر عموم

درواقع مامان میخواست این دوتا خانواده رو معرفی کنه

که خانواده پسر خیلی خوششون اومد از دختر عموم و خانواده ش

منم این جریانو برا مهران تعریف کرده بودم

تا اینکه امروز در پی همین جریاناته خواستگاری

که مامان پسره اومده بود خونه مون

به مهران گفتم

حالا بهش برخورده که تو چرا بهم نگفتی همسایه تونه

در صورتی که من فکر میکردم گفتم

بعدشم اصن اشاره ای نکردم که همسایه مونه!!

واقعا این موضوع انقدر اهمیت داره که بخوای هم خودتو ناراحت کنی هم منو!!!!

حالا من خواستم تو هم در جریان باشی

قرار نزاشتم که با همه جزئیات برات تعریف کنم!!!

اونم جریاد خواستگاری دختر عموم!!!

اصن درکش نکردم

هنوزم که بهش فکر میکنم سردرنمیارم

که چی آخه!!

بهم میگه تو چرا موضوع به این مهمی رو بهم نگفتی

واقعا این موضوع برا مهران ی موضوع مهم به حساب میاد!!!

اصن برا خواهر مهران خواستگار بیاد به من چه ربطی داره که از کجا اومده

اصن چه موضوع مهمی میتونه باشه

نمیدونم واقعا گیجم از حرفاش

اینم از جریانات این چند روزه...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۴۳
masoom goli